کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اولین دندانپزشکی

پسر بلایی مامان در 20 مرداد 95 یعنی دقیقا در 4 سال و 11 ماه و 12 روزگی برای اولین بار رفتی دندانپزشکی. با اینکه قبل عید دندونهاتو نشون دندونپزشک خودم داده بودم و معاینه کرد و گفت همشون سالمند ولی چند روز پیش موقع غذا خوردن میگفتی دندونم درد میکنه. بردمت پیش خانم دکتر مظاهری که از خوش شانسی تو حدود 7 هفته ایران بودند. دستور عکس داد و یه روز عصر من و تو بابایی رفتیم رادیولوژی تا عکس دندونهای خوشگلت را بگیریم. من نفهمیدم تو همکاری نکردی یا اون خانم رادیولوژیست واقعا بی اعصاب بود چون دعواش شد با تو چون فیلمو که میذاشت تو دهنت تا عکس بگیره وقتی میگفت دهنتو ببند تو فیلمو گاز میگزفتی و اون عصبانی میشد. یبارم بیرونمون کرد از اتاق و ...دیگه خود خانم ...
31 مرداد 1395

مهمونی

28 مرداد 95 پسر عموی مامان منیزه تصمیم گرفت تمام افراد خاندان خودشون را جمع کنه دور هم..تا نسل دوم و سوم همدیگه را ببینند و بشناسند. من واقعا خیلیهاشون را سالها بود ندیده بودم..حس خوبی بود. دیدن کسائی که یه روزی تو مهمونیها مثل خودت بچه بودند و اینطرف اونطرف میدویدند و حالا دارند دنبال بچه هاشون میدوند و یکی از بهترین کارهای میزبان درست کردن محل بازی برای بچه ها وسط حیاط بود که خیلی کمک میکرد به ارامش بیشتر پدر و مادرها..     ...
28 مرداد 1395

بدون شرح....

  وقتی میریم مانتو فروشی و پسرک میگه مامان از منو این خانم خوشگله عکس بگیر  میاد سر کار مامانش و اب پرتقال هم میخوره  مامانی که خودش خوبیده درس میخونده و مشق مینوشته میتونه چیزی بگه؟ نه میتونه؟ مگه مجبوری مامان؟ وقتی خوابت میاد خب بخواب! وقتی منتظر مامانشه و مامان یکم دیر میکنه! وقتی دیگه کولر و اینا جواب نمیده و پسرک گرمشه! چی بگم! والا چجی بگم..چی بنویسم...این عکس منو یاد یه سری مرد جوون و مست دم کافه میندازه همین و بس... بله اینم لوستره و اونم زیرپوش! کتاب هم میخونه... نبیمت مامان اینطوری افسرده  کجا به سلامتی؟ یع...
21 مرداد 1395

12 مرداد

پسر خوبم 12 مرداد اصلا برای مامان مهسا روز خوبی نیست. تاریخیه که پدر بزرگت یعنی بابای مامان مهسا از پیش ما رفته. دلمون براش تنگ شده و من خیلی دلم میخواست بود و تو رو میدید و با تو بازی میکرد. حیف که نیست.... 12 مرداد رفتیم برای سالگردش باغ رضوان..اونجا هی رفتی و امدی و یه عالمه آب اوردی و به گلهاش آب دادی و بعد هم گفتم بهت مامان میتونی آرزو کنی و هرچی میخوای به بابا بزرگ بگی...     عزیزم اینجا داشتی دعا میکردی...بعد بهت گفتم از بابابزرگ چی خواستی؟ گفتی ازش خواستم تو یه نی نی بیاری تو دلت  این عکس را هم از بچگیهات دارم..خیلی دوستش دارم.. ...
12 مرداد 1395

تولد هومان

تولد هومان  دوم مرداد 95، توی باغ و نی نی های شیطون و عشق و حال...توصیف دیگه ای نمیتونم بکنم...میدونم اینقدر بهت خوش گذشته بود که از هیجان زیاد هم کیک خوردی و هم شام خوردی و هم تا توی خونه کنار من تو ماشین اواز خوندی و رقصیدی...   این عکس را خیلی دوست دارم دلیلش را هم نمیدونم با یکم دقت متوجه میشی که همون اول تولد دگمه بلوزت افتاد و من واقعا کاری نمیتونستم بکنم  اولین بار بود فکر کنم همچین چیزی میدیدی..من خودمم نمیدونم اسمش چیه.ولی باحال بود...فلش میخورد و اهنگ پخش میکرد البته اگه بعضیها میذاشتند و هی نمیبردند اهنگ بعدی یا صداشو کم و زیاد کنند. کاش همیشه اینطوری ذوق کنی ...
3 مرداد 1395
1